رمان های فانتزی ترسناک

رمان های فانتزی ترسناک

اگر میترسید وارد نشوید
رمان های فانتزی ترسناک

رمان های فانتزی ترسناک

اگر میترسید وارد نشوید

ادم برفی می اید


کاری از 98ia

جریان این آدم برفی هایی که همه جا توی ده هستند چیست؟

جکی به همراه عمه اش به دهی نقل مکان می کنند.

و آنجا اتفاقات عجیبی می افتد. جکی می خواهد از این اتفاقات سر در بیاورد.

ولی با رازی بسیار وحشتناک روبه رو می شود...

دانلود کتاب

رستوران مردگان

رستوران مردگان

با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش

داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود

اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .

حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که . . .

با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش

داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود

اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .

حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام

رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم
  
اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد

همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس

و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..

مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتم

یه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستوران

که بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضا

اکو میشد و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدم

خانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم

هوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک به

کوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو مست میکرد

کلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگش

رو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقصیدند.

بسمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکرد

صدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟

پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ای

اخم آلود گفت: سلام.بفرمایید

با شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بود

و...

به وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستش

بفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید.

راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بود

خلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بدرنگی بود

و یه پیشخون کثیفتر بسبک فیلمهای ترسناک!

پیرمرد گفت: جیگر میخورید؟

هر چند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیار

پیرمرد به سراغ یخچال کوچکش رفت و سینی جیگر رو بیرون کشید

بعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد...

همسرم خسته و خواب آلود بی هیچ حرفی بمن نگاه میکرد

بوی بدی در فضا پیچیده و با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بود

نور ضعیف و زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنایی کلبه بود.

صدای پیرمرد از پشت کلبه کرا بخود آورد: شب اینجا میمونید؟

بلند گفتم: نه ممنون شام رو میخوریم و میرویم

چند دقیقه بعد غذا آماده بود نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب در کنار سینی بود

از سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه ی عجیبی میداد

تغریبا لقمه ی آخر بودیم که چیزی زیر دندونم حس کردم

از دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم بهم خورد نزدیک بود بالا بیاورم!

خانومم با چشمهایی گرد شده مرا نگاه میکرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتاد

بسراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم خانومم در پی لیوانش روی زمین

میگشت که از بین چوبهای کف کلبه چیزی پیدا کرد و آن دستی قطع شده بود

که زیر چوبها دفن شده بود! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانمم

باعث شد بسمت کلبه بدوم پیرمرد هم پشت سرم آمد

داد زدم: مهسا چی شده؟

خانومم در حالی که دستش جلوی دهانش بود از میان انگشتانش صدای لرزانش

به گوشم رسید: اینجا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه!

پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم.

و جاخالی دادم اما دستم کمی زخمی شد.پیرمردو حول دادم بسمت دیوار

و تا آمد دوباره حمله کنه دست خانمم را گرفتم و بدو بدو بسمت ماشین دویدم

پریدیم تو ماشین و با عجله سوییچ رو چرخوندم چند استارت خورد و طبق معمول

که همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نمیشد!

پیرمرد با تبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومین

ضربش رو به مخم بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدم

پیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد اما کم آورد و ما دور شدیم چند ثانیه بیشتر

نگذشته بود که بشدت خواب آلود شدم نگاهی کردم به خانومم دیدم بیهوش شده

فهمیدم تو غذامون عوضی قرص خواب آور شدید ریخته همینکه خواستم بخودم

بیام چشمام روی هم رفته بود کار از کار گذشته بود...!

وقتی چشمامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودم

دهانم هم بسته بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و خانومم کجاست؟!؟

چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانی

همه چیزو بهم فهموند.کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشت

چند لحظه بعد خانومم با صورتش که از اشک قرمز شده بود و دهانش مثل من بسته

بدنش کاملا برهنه و کبود شده بود از عصبانیت تنم میلرزید پیرمرد خنده هاشو بیشتر

کرد سپس کشون کشون خانومم رو بسمت زیر زمین برد آنجا دو زن بدبخت دیگر

بودند که مثل ما قربانی شده بودند!پیر کفتار زنها رو فلج میکرد

 و در زیر زمین نگه میداشت  مردها رو تکه تکه و قسمتی رو برای کباب بر میداشت

و مابقی رو زیر کلبه دفن میکرد.میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه

لحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد.

چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و بسمتم آمد یک لحظه بعد

آرام آرام شروع به بریدن گردنم کرد خون مثل فواره از گلوم بیرون میپاشید

و از شدت درد گریه میکردم تا سرم کاملا از تنم جدا شد

آخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره جنون وار پیرمرد بود که چاقوی خونین رو

بروی زبانش کشید و دوباره در جیبش گذاشت.سپس چشمام برای همیشه بسته شد!

فردای آنروز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بود

و سرما تا استخوانش نفوذ میکرد دو زن دیگری که بشکلی همسلولیش بودند

مثل روح پوستشون رنگ نداشت و زیر چشماشان سیاه و کبود بود

با نگاهشان بی صدا با مهسا حرف میزدند.دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بود

تازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد دستان مهسا رو باز کرد

و همین که خواست پایش رو باز کنه مهسا پیرمرد رو حول داد و کشان کشان

بسمت بیرون زیر زمین رفت پیرمرد با خونسردی آرام دنبالش راه افتاد

هنوز آفتاب درست درنیامده بود مهسا چند قدم بیشتر از کلبه دور نشده بود

که سگ حار و وحشی پیرمرد بدنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمیتوانست

بدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا رو غرق خون کرد

پیرمرد خندان گفت: ایندفعه پاتو به عنوان صبحانه خورد دفعه ی دیگه خودتو

میدم بخوره اگه بخوای فرار کنی.سپس موهای مهسا رو دور دستش پیچید

و بسمت زیر زمین کشون کشون بردش!

وقتی به زیر زمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستند

همین که برگشت تبر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیر زمین افتاد

زن اولی دست مهسا رو گرفت و بسمت بیرون کشیدش

زن دومی هم در زیرزمینو بست و قلفشو زد.

هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بود

اما سوییچ دست پیرمرد بود!

سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمیتوانست کاری کند

فقط تهدید کنان پارس میکرد...

نمیتوانستند جایی بروند مهسا دنبال شوهرش میگشت

اما اثری ازش نبود.فقط موبایلش روی میز بود که اونم آنتن نداشت!

مجبور بودند منتظر بشوند تا کسی بیا  چون پاها همه زخمی بود و نمی توانستند

درست راه بروند...نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسید

همه فریاد زنان داد زدند: کمک..کمک

مرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد.

مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت: مرد سری تکان داد و کشان کشان

مهسا رو سوار کامیون کرد و گفت: من فقط یک نفر جا دارم اینو میرسونم بعد

میام کمک شما؟!؟؟

مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشت

چند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند مهسا نمیدانست چه خبره

و چه اتفاقی براش داره می افته اما چاره ای جز اطمینان نداشت

مرد هیچ حرفی نمیزد فقط رانندگی میکرد مهسا گفت: جاده اونطرفه

برای چی از اینور میرید؟

مرد پاسخ داد: یه میانبره!

مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش بروی داشبورد افتاد و

عکسی که داخلش همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بودو دید

تازه فهمید که از چاه درآمده و به چاه دیگری افتاده!

اما دیگر دیر شده بود آنها به خانه ی مردک رسیدن

مهسا فریاد زد: دزد عوضی تو منو دزدیدی؟تو هم با اون پیرمرد دست داشتی؟

مرد خنده ای کرد و گفت: درست حدس زدی خانوم خوشگله تو حیف بودی

باسه اون پیرمرد و حالا دیگه واسه منی همین که مهسا خواست حرکتی کنه

مرد اسلحه اش رو در آورد و گفت: حرف زیادی بزنی میکشمت

سپس از ماشین پیاده شدند و مهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کرد

و گفت: من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم .

بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد!اما مهسا اینبار زرنگی کرده بود

و موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن میداد مردک فکر آنجارو نکرده بود

صدای حرکت کامیون آمد مهسا سریع شماره پلیسو گرفت و همه چی را گفت:

لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک که

ماموران سر رسیدن و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و جسد پیرمرد رو بردند

مهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاهاشم خوب شد اما جنازه شوهرش قابل

شناسایی نبود و قاطی تکه چند نفر شده بود...

پایان






نویسنده محمد امینی ماهان عابدینی

داستان هایی که خودم نوشتم (mahan)

رون خود داشته باشد. حتّی اگر نمی توانید یک افسانه را به طور کامل باور کنید، آن را خوانده و امتحان کنید، و دقّت کنید که آیا موهای بدنتان سیخ نمی شود. برخی از افسانه های شهری پشت درهای بسته و جلوی آینه ها و در تاریکی کامل ساخته شده اند.

افسانه شهری: نوزاد آبی
برای آنکه این افسانه را به مرحله اجرا در آوریم، باید به درون حمام روید، در را ببندید، و چراغ ها را خاموش کنید. برای آغاز یک افسانه ترسناک، این فاکتورها کافی است. البتّه این بستگی به اندازه حمام شما و کوچک بودن آن و اینکه شما تا چه حدّ از مکان های بسته می ترسید. گام بعدی این است که وانمود کنید، در حال تکان دادن یک عروسک هستید، در حالیکه سیزده بار عبارت نوزاد آبی را زیر لب زمزمه می کنید. با این کار، یک نوزاد ظاهر شده و شما را خراش می دهد. هنگامی که این اتفاق افتاد، شما باید عروسک را انداخته و فرار کنید. زیرا اگر این کار را انجام ندهید، زنی ظاهر خواهد شد و چنان فریادی خواهد زد که بر اثرش، تمام شیشه ها می شکنند. "نوزاد را به من بده!" اگر نوزاد را به او پس ندهید، به دست او کشته خواهید شد. حال، آیا جرات تکان دادن یک عروسک را دارید؟



افسانه شهری: ماری خون آلود
گفته می شود که دو نوع از این افسانه شهری وجود دارد. مطمئنم هر یک از این دو، به اندازه کافی قدرت ترساندن شما را دارد. خوب است شب هنگام و زمانی که تنها در خانه نشسته اید، آن را امتحان کرده و میزان ترس درونی خود را بسنجید.
این داستان نیز به مانند قبلی، از پایه مشابهی برخوردار است. داستان دختری است که مرده به خاکش می سپارند، امّا در واقع زنده است. او تلاش می کند تا خود را از درون تابوت بیرون کشیده و فرار کند، امّا نمی تواند. هنگامی که پدر و مادر او حس می کنند که ممکن است دخترشان را زنده به خاک سپرده باشند، قبر را حفر کرده و جای خراش های ناخن های دختر را بر جای جای تابوت دیدند. خراش هایی که نشان از تلاش دختر برای رهایی داشت.
اولین روشی که می توانید ماری را ظاهر کرده و با او ملاقات کنید:
هنگامی که سیزدهم یک ماه در روز جمعه افتاد، تمام چراغ ها را در خانه خود خاموش کنید. به سمت حمام بروید، آب را باز کرده، و وان را بشویید. سپس، پنج بار به آینه و پنج بار به "ماری خون آلود" نگاه کنید. او ممکن است تنها در آینه ظاهر شود و سعی کنید چراغ ها را سریعا روشن نمایید، زیرا شاید ماری از پشت به شما نزدیک شده و با چاقو زخمی تان نماید.
در روش دوم می توانید از ماری التماس کنید که به دیدارتان بیاید:
باید به تنهایی و در تاریکی جلوی آینه بایستید. هنگامی که سه بار عبارت "ماری خون آلود" را زیر لب زمزمه کردید، در محلی که قرار دارید بچرخید. پس از این که سه بار این کار را انجام دادید، ماری خون آلود در پشت شما و در آینه ظاهر خواهد شد و شما را تا حدّ مرگ خواهد ترساند.
من فکر می کنم بیش از یک روش برای دیدن ماری خون آلود وجود دارد.



افسانه شهری: مرد آب نباتی
هنگامی که خواستید با مرد آبنباتی ملاقاتی را کنید، بسیار مراقب باشید. زیرا اگر کسی بتواند این کار را انجام دهد، مرد آبنباتی می تواند هر کاری را انجام دهد.
هنگامی که در حمام هستید، حتما تمامی چراغ را خاموش کنید. به درون آینه نگاه کنید و نام "مرد آبنباتی" را پنج بار صدا بزنید. سپس، یک جفت، چشم های قرمز درخشان خواهید دید که از پشت نظاره گر شما هستند. به محض آنکه آن چشم های هراسناک را دیدید، چراغ ها را روشن کرده و به روشن ترین نقطه اتاق بروید. زیرا اگر این کار را نکنید، او از درون آینه بیرون آمده و شما را خواهد کشت.



افسانه شهری: بانوی سپیدپوش
آیا به تازگی یکی از کسانی را که دوست داشته اید، از دست داده اید؟ بانوی سپیدپوش به شما روشی را نشان می دهد تا بتوانید آنها را ببینید.
به تنهایی داخل حمام شده و چراغ ها را خاموش کنید. پنج بار بچرخید و عبارت بانوی سپیدپوش را تکرار کنید. به سمت مخالف چرخیده و پنج بار نام کسی را که از دست داده اید و آرزوی دیدنش را دارید، تکرار کنید. پس از اینکه نام آنها را صدا زدید، در آینه آنها را خواهید دید.
روش بدی نیست تا با دوران قدیم ارتباط برقرار کنیم؟
حال که با روش های مناسب برای دیدن این افراد آشنا شدید. یک بار امتحان کنید. ببینید تا چه حدّ ممکن است ترس وجودتان را فرا بگیرد.



86

پدربزرگ...

دوستم تعریف میکردکه روزجمعه باخانوادشون به دیدن پدربزگشون میرن و وقتی شب میشه برمیگردن خونشون وپدربزرگ تنها میشه و وقتی میخوابه ولامپ ها روخاموش میکنه یه دفعه صداهای عجیب غریب که شبیه صدای جشن وشادی بوده از زیرزمینشون میاد پدربزرگ بلندمیشه میره ببینه چه خبره قایمکی ازلای دیوارزیرزمین میبینه که جن ها جشن شادی گرفتنو  بعدپدربزرگه به پلیس زنگ میزنه و وقتی پلیسها میان ببینن چه خبره زیر زمین خالیه وسکوت خوف برانگیزی حکم فرما هستش پلیسابه پدربزرگه میگن پدرجون حتما خیالاتی شدی ولی یهدفعه پلیسه غیب میشه پلیسای دیگه میترسن وپدربزرگ وسایلاشو جمع میکنه تا برای رفتن از اون خونه اماده بشه پلیسا هم به تاریکیه زیرزمین شلیک میکنن ولی فایده ای نداره همه ی پلیسا به زیرزمین میریزن وازهیچ کدومشون خبری نمیشه  پدربزرگ هم میره خونه ی نوه هاش ودیگه سالهای سال کسی به اون خونه نمیره؟ نویسنده ماهان عابدینی 



نویسنده ماهان عابدینی

دختر جن زده از زبان خودش +۱۸

به نام الله
 
من در کودکی نه جن دیدم و نه از چیزی می ترسیدم ، من حتی در تاریکی برای گربه قبلی ام غذا می بردم حتی از تاریکی هم نمی ترسیدم .

*  نظر پدر و مادرت در مورد جن ها چیست  ؟

  من پدر ندارم و مادرم هم از آنها نمی ترسد ، بلکه از آنها بدش می آید و مدام به آنها نفرین می کند که در آن موقع آنها من را اذیت می کنند .  

* گربه را از کجا پیدا کردی و چند سال آن را داری ؟


یک گربه ماده 3 سال پیش آمد در بالکن خونه ما و گربه ام را به دنیا آورد . جالب این جا بود که گربه ها همیشه 5 الی 6 بچه به دنیا می آورند ، ولی این گربه مادر همین یک گربه را به دنیا آورد . و بعد از دو روز دیگه مادر گربه ام نیامد .

* چه جوری به این گربه انس گرفتی ؟


چون مادر گربه نیامد من به مراقبت از او پرداختم . او تا حدی به من انس گرفته بود که بعضی مواقع احساس می کردم به من می گوید ، مامان! تمام رفتارهایش مانند یک انسان بود . گربه ام حتی من را می بوسید .

* گربه نر بود یا ماده ؟


من اسمش را نیلو گذاشته بودم ولی بعد از مردنش دامپزشکی که برده بودیم ، جنسیت او را نر اعلام کرد .

* از کی جن ها رو زیاد می بینی ؟


آن شب خوابم نمی برد ، ساعت نزدیک 4:30 صبح بود به خاطر همین با گربه ام رفتم دم در خانه مان و نیلو (گربه ام) رفت تو کوچه که یکدفعه دیدم با یک گربه سیاه که پدر نیلو (گربه ام) بود و بارها دیده بودمش ، داشت دعوا می کرد . اول به خیالم یک دعوای ساده بود ، ولی گربه سیاه در تاریکی کوچه تبدیل به یک آدم سیاهپوش شد که عینک دودی زده بود و موهایش عین پلاستیک می ماند و وقتی داشت می آمد طرف خانه ما ، من در را بستم و او غیب شد از این ماجرا به بعد و بعد از مردن گربه ام آنها را زیاد می دیدم .

* چگونه آنها را می بینی ؟


آنها با من کاری نداشتن ولی هر زمان مادرم با من یا بدون من میرفت پیش جن گیر و دعا نویس آنها مرا کتک می زدند ( با اشاره به در آشپزخانه ) می گوید : حتی یک دفعه از همین در تا انتهای آشپزخانه پای من را گرفتند و کشیدند .

* گربه ات چه طوری مرد ؟

یک روز وقتی من و مادرم از بیرون آمدیم خانه دیدیم که نیلو وسط حیاط افتاده ، طوری که انگار سرش زیر پای یک نفر له شده بود وقتی او را به دامپزشکی پیش دکتر خیرخواه بردیم او هم نتوانست چگونگی مرگش را تشخیص دهد و فقط گفت خفگی است .


* از کجا فهمیدی کسانی که با آنها در ارتباطی جن هستند ؟ آیا قبلا جن دیده بودی ؟


نه من جن ندیده بودم از آنجاییکه آنها غیب می شدند و شکل واقعی خود را در خواب به من نشان می دادند . آنها در بیداری به شکل انسانهایی عجیب با پوششی عجیب خودشان را به من نشان می دادند ولی در خوابم به شکل واقعی می آمدند ، آنها دارای شاخهای خاکستری – چشمان قرمز و پوستی کلفت و براق هستند و در سر و بازویشان خارهایی دارند .


* درس هم می خوانی ؟
 
نه من در دوران ابتدایی چون خونریزی بینی داشتم به حدی که بی هوش می شدم مدیر مدرسه گفت : که دیگر نمی تواند من را در مدرسه قبول کند ، سال دوم ابتدایی ترک تحصیل کردم ، اما دوباره در سال 79 شروع به درس خواندن کردم . شبانه می خواندم و غیر حضوری واحدهایم را پاس می کردم .
طوری که در طول 3 سال ، ده بار معدل قبولی در کارنامه ام بود . ده سال را در سه سال خواندم .

* با وجود جن ها چه طور درس می خواندی ؟


با وجود آنها من آن قدر انرژی داشتم که با نمرات عالی قبول می شدم .

* آیا تو تخیلی هستی؟


تخیلی نبودم ونیستم .

* به ارتباط با جن ها علاقه نشان می دادی یعنی قبل از این جریان دوست داشتی با آنها ارتباط برقرار کنی ؟


من اصلا به آنها فکر نمی کردم حتی مطالعه هم در این زمینه نداشتم .

* قبل از دیدن جن ها چیز غیر عادی در خانه تان رخ نداده بود ؟


تنها اتفاق غیر عادی و جالب این بود که بعضی چیزهایی که در جایشان بود از جای دیگری سر در می آوردند ، یک بار دسته کلیدم را روی میز در اتاقم گذاشته بودم آن قدر دنبالش گشتم تا وسط کتابهایم پیدا کردم .

* رابطه تو با آنها چه طور بود ؟


دوست داشتم پیش من بمانند ، من خیلی به آنها عادت کردم وقتی آنها نیستند من هیچ انرژی ندارم .

 

* دوست داشتی مثل جن ها باشی ؟
 
آنها به من می گفتند : سیستم عصبی تو مشکل داره و زیاد عمر نمی کنی ، اگر تا یک مدت با ما باشی جزئی از ما می شوی آنها می گفتند ما تو را قوی و بعد ضعیف کردیم تا بفهمی هیچ انسانی به کمک تو نمی آید ، آنها از انسانها متنفرند .

* الان چه احساسی نسبت به آنها داری ؟


دوست دارم دوباره بیایند آخه چند وقتی است که آنها را زیاد نمی بینم . می خواهم دوباره انرژی بگیرم .

* با این انرژی که به تو می دادند چه کار می کردی ؟


من می توانستم در تاریکی مطلق در آینه به چشمهایم خیرع شوم و رنگ آنها را از قهوه ای تیره به کهربائی برسانم و اینکه شبها در آیینه کسانی را که فردا صبح با آن برخورد داشتم می دیدم . دو برابر یک مرد قدرت داشتم ، جسور وشجاع بودم .

* تو نماز هم می خوانی ؟


قبل از دوستی با آنها می خواندم ، ولی بعد از دوستی با آنها نمیخوانم چون آنها دوست ندارند.


* وقتی با آنها دوست شدید و رابطه پیدا کردید در مورد خود چه فکر میکردید ؟


فکر میکردم از آدمهای دیگه جدا هستم و از همه آدمها بزرگترم جن ها به من می گفتند، چشمانت را ببند و من این کار را میکردم و با خودم می گفتم، یک جن بکش – یک جن شرور و یا خوب بکش بعد وقت چشمانم را باز میکردم یکی از اونها را به صورت تصویری مبهم روی کاغذ می کشیدم .

* چند سال هست در این خانه زندگی می کنی ؟


از موقعی که به دنیا آمدم 19 سال .


* پدرت چندساله فوت شده ؟


او فروردین ماه 1377 فوت شده است .

* جن هایی که با آنها ارتباط داری چند نفرنند ؟

اول 4 نفر بودند اما الان بیشترند .

* از کدومشون بیشتر خوشت میاد ؟

از بچه یکی از جن ها


مادر زینب می گوید :


یک روز داشتم چای می خوردم که دیدم یک زنی دارد از حیاط به طرف در اتاق می اید . رفتم در را بستم چون احساس می کردم
 
برای اذیت کردن زینب می اید وقتی که در را بستم برای این که تلافی کند هر چی آشغال بود ، دیدم از بالا به داخل چایی من می ریزد .

زینب به من گفت : من یک دختر باردار سیاه می بینم که تو خانه خواهرم از این اتاق به آن اتاق می رود .


و حالا خود زینب در ادامه گفته های مادرش می گوید :


جالب اینجاست که وقتی مامانم با آنها لج می کند و به روی زمین آب جوش می ریزد ، کف پای من می سوزد و حالت تشنج به من دست می دهد .

روزانه

  1. س. 
  2. م چرا نظر نمیدید  کتابامو دانلود کنید   
  3. نویسنده های جدید اضافه شدند 
  4. اگه میترسید بازم بخونید 
  5. به دوستا.   نم بگید 
  6. هرکتابی که خواستید بگید تا بیست دقیقه دیگش لینکشو میزارم 

دختر جن زده ))

 jar2 apk epubpdf

jar1 jar2 apk epubpdf

(دختر جن زده ))

IMAG2

دختر جن زده | نویسنده :Farhad-Tanha


JAR  ( KB 226   جاوا - پرنیـان |#1|#2|#3|#4|    
JAR  ( KB 903 جاوا - کتابچــه  |#1|#2|#3|#4|    
APK      ( MB 2.09   آندرویــــد|#1|#2|#3|#4|   
EPUB    ( KB 570 آیـفــــــــون  |#1|#2|#3|#4|    
EPUB   ( KB 570 آیفون - تبلت - آندروید|#1|#2|#3|#4|                 
PDF     ( KB 416 پی دی اف |#1|#2|#3|#4

***

هشدار نویسنده :از کلیه دوستانی که از جن می ترسن و یا بیماری قلبی و اعصاب دارن و بچه های عزیز زیر 15 سال خواهش می کنم این رمان رو نخونن.

****



یک داستان ترسناک از کتاب ساعت وحشت آر،ال،استاین

دانلود


م

مجموعه هری پاتر

ندی : رمان و داستان | کتاب الکترونیکی

دانلود سری کامل مجموعه کتاب های هری پاتر

.:: Harry Potter Hardcover Original Complete PDF Collection ::.
.:: سری کامل کتاب های هری پاتر ، با فرمت PDF و بهترین کیفیت ::.

سری کتاب های هری پاتر یکی از محبوب ترین رمان های جهان است که اولین جلد آن در سال 1997 توسط نویسنده انگلیسی جی کی رولینگ نوشته شد،این کتاب محبوبیت بسیار زیاد و موفقیت تجاری بسیار خوبی را در جهان کسب کرد.تا ژوئن 2011،کتاب های هری پاتر درحدود 450 میلیون نسخه فروش داشته و به 67 زبان دنیا از جمله زبان فارسی ترجمه شده است و چهار کتاب پایانی این مجموعه به طور متوالی از رکورد فروش سریعترین کتاب های جهان برخوردار است.در اوایل انتشار مجموعه هری پاتر، اکثر نظرات انتقادی در مورد آن با دیدگاهی بسیار مثبت نوشته می‌شد که این نوشته‌ها به افزایش خوانندگان آن کمک زیادی کرد.این کتاب‌ها به شرح ماجرای زندگی های یک جادوگر نوجوان به نام هری پاتر به همراه بهترین دوستانش که به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز میروند،می‌پردازند.بخش اصلی این داستان ها پیرامون تلاش هری پاتر برای غلبه بر لردولدمورت می باشد که هدفش سرکوب کردن افراد غیرجادوگر،تحت فرمان درآوردن دنیای جادوگران و نابود کردن همه کسانی که در مقابل او ایستاده اند که از جمله آن اشخاص هری پاتر می باشد.شما میتوانید این مجموعه کتاب با ارزش را به صورت کاملاً رایگان،با زبان اصلی و بدون حذفیات از وب سایت ایرانیان دانلود دریافت نمایید.

لیست کتاب ها:

Harry Potter and the Sorcerer’s Stone
Harry Potter and the Chamber of Secrets
Harry Potter and the Prisoner of Azkaban
Harry Potter and the Goblet of Fire
Harry Potter and the Order of the Phoenix
Harry Potter and the Half-Blood Prince
Harry Potter and the Deathly Hallows

Fantastic Beasts and Where to Find Them 
Quidditch Through the Ages
Tales of Beedle the Bard 
Harry Potter Prequel

http://dl.ir-dl.com/pic/dl2.jpg

http://www.dl.ir-dl.com/user4/Pic/Book/34-4.jpg

http://www.dl.ir-dl.com/pic/password.jpg

دانلود کتاب تلفن مرده ها

تلفن مرده ها عنوان داستانی کوتاه در ژانر ترسناک اثر آنتونی هووریس است.

اثری از آنتونی هوروویتس 

http://mihandownload.com/pic2012/Farshad/Dead%20Island%20Game%20of%20The%20Year%20Edition%20(4).jpg

دانلود