رمان های فانتزی ترسناک

رمان های فانتزی ترسناک

اگر میترسید وارد نشوید
رمان های فانتزی ترسناک

رمان های فانتزی ترسناک

اگر میترسید وارد نشوید

واقعی

رود افراد بابیماری قلبی وافرادزیر18سال ممنوعو

دراین وبلاگ نهایت وحشت را تجربه کنید

زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهد و با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار و اذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 

21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تاحالا باهم هیچ مشکلی نداشتیمولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطرمشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال ز من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد. 

دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،میتوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند. غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران – نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و.... حتی 40 هزارتومان پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومان از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند. زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است. گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد جن ها آمدند آنرا بردند و به من گفتند لیاقت نداری. دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت او بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن و یک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. 

صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود. در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دو ماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند و مرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط و نشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دخترم به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آمدند ومرا نمی زنند.تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها داشتم اگر می خواستم می توانستم آنها را ببینم.


عصبانیم

سلام چرا نظر نمیدید نظر بدید!

کتاب جادوگری در پس چهره هری پاتر

د رایگان کتاب جادوگری در پس چهره هری پاتر


HaryPoter

قسمتی از متن کتاب:

گاهی اوقات دنیای واقعی بسیار پر ضد و نقیض می شود.همیشه لبریز از انصاف و مهربانی نیست.در دنیای واقعیت همه ی داستان ها پایان خوشی ندارند.از این روست که گاه و بی گاه به دنیای خیال می گریزیم.زیرا در انجا همه چیز بر وفق مراد است و به پایان خوشی ختم می شود…

 عنوان کتاب : جادوگری در پس چهره هری پاتر

 نام نویسنده : جی .کی . رولینگ

 دانلود کتاب ( لینک مستقیم )

 دانلود کتاب ( لینک کمکی ۱ )

 دانلود کتاب ( لینک کمکی ۲ )

 حجم فایل : ۸۶۴ کیلوبایت

 پسورد فایل : www.irebooks.com  [با حروف کوچک نوشته شود]

 منبع : آی آر ایبوکس

 لطفا دیدگاهها،پیشنهادات،انتقادات یا خرابی لینکها را در بخش نظرات مطرح فرمایید.

 کپی بردای از مطالب این سایت تنها با ذکر منبع مجاز می باشد.

رمان

    


این کتاب اثری است دیگر از استاد تالیکین که پسرش بعد از مرگش از روی دستنوشته های پدرش جمع اوری میکنه این گتاب در واقع مقدمه ای است بر هابیت و ارباب حلقه ها.....                                                                                                             

 

سایه وحشت

ین شما و این کتاب قشنگ ار ال استاین

 


                                                                                            دانلود

 

 نظر فراموش نشود

 

http://dl.parsbook.org/server1/archive/1346225846.jpg

نام کتاب :  دانلود رمان خانه کج

نویسنده :  آگاتاکریستی

ناشر :  پارس بوک

زبان کتاب :  پارسی

تعداد صفحه :  ۲۵۹

قالب کتاب : PDF

حجم فایل :  ۳,۷۲۰  کیلوبایت

توضیحات :  آگاتاکریستی، جنایی نویس نامدار انگلیسی شیفته جهان بی گناه است. او چندین بار به ایران سفر کرده و طی مصاحبه ای گفته من همیشه در کار نوشتن بودم و الان بیش از پنجاه سال است که کتاب های پلیسی می نویسم.  این کتاب یکی از آثار ویژه و مورد علافه نویسنده است بطوری که همیشه نویسنده درباره خانه کج میگفت این کتاب یکی از بهترین کارهای من است. خانه کج واقعاً اثری دلپذیر است. خواننده وقتی کتاب را میخواند اصولاً پی می برد که این کتاب با تمام آثاری که با سرعت و عجله فرق می کند.

 

 

رمان مخصوص موبایل برای دیگری | ana23 کاربر انجمن نودهشتیا دانلود رمان


ادم برفی می اید


کاری از 98ia

جریان این آدم برفی هایی که همه جا توی ده هستند چیست؟

جکی به همراه عمه اش به دهی نقل مکان می کنند.

و آنجا اتفاقات عجیبی می افتد. جکی می خواهد از این اتفاقات سر در بیاورد.

ولی با رازی بسیار وحشتناک روبه رو می شود...

دانلود کتاب

رستوران مردگان

رستوران مردگان

با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش

داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود

اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .

حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که . . .

با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش

داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود

اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .

حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام

رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم
  
اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد

همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس

و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..

مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتم

یه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستوران

که بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضا

اکو میشد و در بین صدای انبوه جیرجیرکها غرق میشد.دستی رو کشیدم

خانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم

هوا صاف و مهتابی بود دور و اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک به

کوه بودیم هوا کمی شرجی بود.و بوی برنج و شالیزار آدم رو مست میکرد

کلبه چوبی و خزه بسته در دل شب نمایان بود.لامپی کوچک نور زردرنگش

رو در هوا پخش میکرد و پشه ها دورش میرقصیدند.

بسمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی میکرد

صدا زدم: کسی نیست؟سلام؟؟؟

پیرمردی ریش بلند درو باز کرد با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ای

اخم آلود گفت: سلام.بفرمایید

با شک پرسیدم: ببخشید سر دوراهی تابلو رستوران زده بود

و...

به وسط حرفم پرید گفت: درست آمدید البته یکم دیره ولی غذا هستش

بفرمایید داخل و درو پشت سرتون ببندید.

راستش بنظرم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اینجا بود

خلاصه وارد شدیم داخل کلبه دو تا میز پلاستیکی بدرنگی بود

و یه پیشخون کثیفتر بسبک فیلمهای ترسناک!

پیرمرد گفت: جیگر میخورید؟

هر چند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیار

پیرمرد به سراغ یخچال کوچکش رفت و سینی جیگر رو بیرون کشید

بعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد...

همسرم خسته و خواب آلود بی هیچ حرفی بمن نگاه میکرد

بوی بدی در فضا پیچیده و با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بود

نور ضعیف و زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنایی کلبه بود.

صدای پیرمرد از پشت کلبه کرا بخود آورد: شب اینجا میمونید؟

بلند گفتم: نه ممنون شام رو میخوریم و میرویم

چند دقیقه بعد غذا آماده بود نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب در کنار سینی بود

از سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه ی عجیبی میداد

تغریبا لقمه ی آخر بودیم که چیزی زیر دندونم حس کردم

از دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم بهم خورد نزدیک بود بالا بیاورم!

خانومم با چشمهایی گرد شده مرا نگاه میکرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتاد

بسراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم خانومم در پی لیوانش روی زمین

میگشت که از بین چوبهای کف کلبه چیزی پیدا کرد و آن دستی قطع شده بود

که زیر چوبها دفن شده بود! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانمم

باعث شد بسمت کلبه بدوم پیرمرد هم پشت سرم آمد

داد زدم: مهسا چی شده؟

خانومم در حالی که دستش جلوی دهانش بود از میان انگشتانش صدای لرزانش

به گوشم رسید: اینجا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه!

پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم.

و جاخالی دادم اما دستم کمی زخمی شد.پیرمردو حول دادم بسمت دیوار

و تا آمد دوباره حمله کنه دست خانمم را گرفتم و بدو بدو بسمت ماشین دویدم

پریدیم تو ماشین و با عجله سوییچ رو چرخوندم چند استارت خورد و طبق معمول

که همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نمیشد!

پیرمرد با تبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومین

ضربش رو به مخم بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدم

پیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد اما کم آورد و ما دور شدیم چند ثانیه بیشتر

نگذشته بود که بشدت خواب آلود شدم نگاهی کردم به خانومم دیدم بیهوش شده

فهمیدم تو غذامون عوضی قرص خواب آور شدید ریخته همینکه خواستم بخودم

بیام چشمام روی هم رفته بود کار از کار گذشته بود...!

وقتی چشمامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودم

دهانم هم بسته بود نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و خانومم کجاست؟!؟

چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانی

همه چیزو بهم فهموند.کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشت

چند لحظه بعد خانومم با صورتش که از اشک قرمز شده بود و دهانش مثل من بسته

بدنش کاملا برهنه و کبود شده بود از عصبانیت تنم میلرزید پیرمرد خنده هاشو بیشتر

کرد سپس کشون کشون خانومم رو بسمت زیر زمین برد آنجا دو زن بدبخت دیگر

بودند که مثل ما قربانی شده بودند!پیر کفتار زنها رو فلج میکرد

 و در زیر زمین نگه میداشت  مردها رو تکه تکه و قسمتی رو برای کباب بر میداشت

و مابقی رو زیر کلبه دفن میکرد.میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه

لحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد.

چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و بسمتم آمد یک لحظه بعد

آرام آرام شروع به بریدن گردنم کرد خون مثل فواره از گلوم بیرون میپاشید

و از شدت درد گریه میکردم تا سرم کاملا از تنم جدا شد

آخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره جنون وار پیرمرد بود که چاقوی خونین رو

بروی زبانش کشید و دوباره در جیبش گذاشت.سپس چشمام برای همیشه بسته شد!

فردای آنروز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بود

و سرما تا استخوانش نفوذ میکرد دو زن دیگری که بشکلی همسلولیش بودند

مثل روح پوستشون رنگ نداشت و زیر چشماشان سیاه و کبود بود

با نگاهشان بی صدا با مهسا حرف میزدند.دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بود

تازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد دستان مهسا رو باز کرد

و همین که خواست پایش رو باز کنه مهسا پیرمرد رو حول داد و کشان کشان

بسمت بیرون زیر زمین رفت پیرمرد با خونسردی آرام دنبالش راه افتاد

هنوز آفتاب درست درنیامده بود مهسا چند قدم بیشتر از کلبه دور نشده بود

که سگ حار و وحشی پیرمرد بدنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمیتوانست

بدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا رو غرق خون کرد

پیرمرد خندان گفت: ایندفعه پاتو به عنوان صبحانه خورد دفعه ی دیگه خودتو

میدم بخوره اگه بخوای فرار کنی.سپس موهای مهسا رو دور دستش پیچید

و بسمت زیر زمین کشون کشون بردش!

وقتی به زیر زمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستند

همین که برگشت تبر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیر زمین افتاد

زن اولی دست مهسا رو گرفت و بسمت بیرون کشیدش

زن دومی هم در زیرزمینو بست و قلفشو زد.

هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بود

اما سوییچ دست پیرمرد بود!

سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمیتوانست کاری کند

فقط تهدید کنان پارس میکرد...

نمیتوانستند جایی بروند مهسا دنبال شوهرش میگشت

اما اثری ازش نبود.فقط موبایلش روی میز بود که اونم آنتن نداشت!

مجبور بودند منتظر بشوند تا کسی بیا  چون پاها همه زخمی بود و نمی توانستند

درست راه بروند...نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسید

همه فریاد زنان داد زدند: کمک..کمک

مرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد.

مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت: مرد سری تکان داد و کشان کشان

مهسا رو سوار کامیون کرد و گفت: من فقط یک نفر جا دارم اینو میرسونم بعد

میام کمک شما؟!؟؟

مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشت

چند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند مهسا نمیدانست چه خبره

و چه اتفاقی براش داره می افته اما چاره ای جز اطمینان نداشت

مرد هیچ حرفی نمیزد فقط رانندگی میکرد مهسا گفت: جاده اونطرفه

برای چی از اینور میرید؟

مرد پاسخ داد: یه میانبره!

مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش بروی داشبورد افتاد و

عکسی که داخلش همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بودو دید

تازه فهمید که از چاه درآمده و به چاه دیگری افتاده!

اما دیگر دیر شده بود آنها به خانه ی مردک رسیدن

مهسا فریاد زد: دزد عوضی تو منو دزدیدی؟تو هم با اون پیرمرد دست داشتی؟

مرد خنده ای کرد و گفت: درست حدس زدی خانوم خوشگله تو حیف بودی

باسه اون پیرمرد و حالا دیگه واسه منی همین که مهسا خواست حرکتی کنه

مرد اسلحه اش رو در آورد و گفت: حرف زیادی بزنی میکشمت

سپس از ماشین پیاده شدند و مهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کرد

و گفت: من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم .

بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد!اما مهسا اینبار زرنگی کرده بود

و موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن میداد مردک فکر آنجارو نکرده بود

صدای حرکت کامیون آمد مهسا سریع شماره پلیسو گرفت و همه چی را گفت:

لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک که

ماموران سر رسیدن و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و جسد پیرمرد رو بردند

مهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاهاشم خوب شد اما جنازه شوهرش قابل

شناسایی نبود و قاطی تکه چند نفر شده بود...

پایان






نویسنده محمد امینی ماهان عابدینی

داستان هایی که خودم نوشتم (mahan)

رون خود داشته باشد. حتّی اگر نمی توانید یک افسانه را به طور کامل باور کنید، آن را خوانده و امتحان کنید، و دقّت کنید که آیا موهای بدنتان سیخ نمی شود. برخی از افسانه های شهری پشت درهای بسته و جلوی آینه ها و در تاریکی کامل ساخته شده اند.

افسانه شهری: نوزاد آبی
برای آنکه این افسانه را به مرحله اجرا در آوریم، باید به درون حمام روید، در را ببندید، و چراغ ها را خاموش کنید. برای آغاز یک افسانه ترسناک، این فاکتورها کافی است. البتّه این بستگی به اندازه حمام شما و کوچک بودن آن و اینکه شما تا چه حدّ از مکان های بسته می ترسید. گام بعدی این است که وانمود کنید، در حال تکان دادن یک عروسک هستید، در حالیکه سیزده بار عبارت نوزاد آبی را زیر لب زمزمه می کنید. با این کار، یک نوزاد ظاهر شده و شما را خراش می دهد. هنگامی که این اتفاق افتاد، شما باید عروسک را انداخته و فرار کنید. زیرا اگر این کار را انجام ندهید، زنی ظاهر خواهد شد و چنان فریادی خواهد زد که بر اثرش، تمام شیشه ها می شکنند. "نوزاد را به من بده!" اگر نوزاد را به او پس ندهید، به دست او کشته خواهید شد. حال، آیا جرات تکان دادن یک عروسک را دارید؟



افسانه شهری: ماری خون آلود
گفته می شود که دو نوع از این افسانه شهری وجود دارد. مطمئنم هر یک از این دو، به اندازه کافی قدرت ترساندن شما را دارد. خوب است شب هنگام و زمانی که تنها در خانه نشسته اید، آن را امتحان کرده و میزان ترس درونی خود را بسنجید.
این داستان نیز به مانند قبلی، از پایه مشابهی برخوردار است. داستان دختری است که مرده به خاکش می سپارند، امّا در واقع زنده است. او تلاش می کند تا خود را از درون تابوت بیرون کشیده و فرار کند، امّا نمی تواند. هنگامی که پدر و مادر او حس می کنند که ممکن است دخترشان را زنده به خاک سپرده باشند، قبر را حفر کرده و جای خراش های ناخن های دختر را بر جای جای تابوت دیدند. خراش هایی که نشان از تلاش دختر برای رهایی داشت.
اولین روشی که می توانید ماری را ظاهر کرده و با او ملاقات کنید:
هنگامی که سیزدهم یک ماه در روز جمعه افتاد، تمام چراغ ها را در خانه خود خاموش کنید. به سمت حمام بروید، آب را باز کرده، و وان را بشویید. سپس، پنج بار به آینه و پنج بار به "ماری خون آلود" نگاه کنید. او ممکن است تنها در آینه ظاهر شود و سعی کنید چراغ ها را سریعا روشن نمایید، زیرا شاید ماری از پشت به شما نزدیک شده و با چاقو زخمی تان نماید.
در روش دوم می توانید از ماری التماس کنید که به دیدارتان بیاید:
باید به تنهایی و در تاریکی جلوی آینه بایستید. هنگامی که سه بار عبارت "ماری خون آلود" را زیر لب زمزمه کردید، در محلی که قرار دارید بچرخید. پس از این که سه بار این کار را انجام دادید، ماری خون آلود در پشت شما و در آینه ظاهر خواهد شد و شما را تا حدّ مرگ خواهد ترساند.
من فکر می کنم بیش از یک روش برای دیدن ماری خون آلود وجود دارد.



افسانه شهری: مرد آب نباتی
هنگامی که خواستید با مرد آبنباتی ملاقاتی را کنید، بسیار مراقب باشید. زیرا اگر کسی بتواند این کار را انجام دهد، مرد آبنباتی می تواند هر کاری را انجام دهد.
هنگامی که در حمام هستید، حتما تمامی چراغ را خاموش کنید. به درون آینه نگاه کنید و نام "مرد آبنباتی" را پنج بار صدا بزنید. سپس، یک جفت، چشم های قرمز درخشان خواهید دید که از پشت نظاره گر شما هستند. به محض آنکه آن چشم های هراسناک را دیدید، چراغ ها را روشن کرده و به روشن ترین نقطه اتاق بروید. زیرا اگر این کار را نکنید، او از درون آینه بیرون آمده و شما را خواهد کشت.



افسانه شهری: بانوی سپیدپوش
آیا به تازگی یکی از کسانی را که دوست داشته اید، از دست داده اید؟ بانوی سپیدپوش به شما روشی را نشان می دهد تا بتوانید آنها را ببینید.
به تنهایی داخل حمام شده و چراغ ها را خاموش کنید. پنج بار بچرخید و عبارت بانوی سپیدپوش را تکرار کنید. به سمت مخالف چرخیده و پنج بار نام کسی را که از دست داده اید و آرزوی دیدنش را دارید، تکرار کنید. پس از اینکه نام آنها را صدا زدید، در آینه آنها را خواهید دید.
روش بدی نیست تا با دوران قدیم ارتباط برقرار کنیم؟
حال که با روش های مناسب برای دیدن این افراد آشنا شدید. یک بار امتحان کنید. ببینید تا چه حدّ ممکن است ترس وجودتان را فرا بگیرد.



86